صبحت به خیر عزیز دل جان دل و در آخر الهه ی دل.کیمیا شدی در خیالم و دنیام ای کاش این قدر نایاب و دست نیافتنی نبودی ای کاش روزگار به عقب برمیگشت تو را اینجا صبح و ظهر می دیدم مثل آن وقتها.نفس بودی بر آب و دیده ی این خسته ی دل.یادباد آن روزگاران بخیر.چه شدی به یکباره که مرا پس میزنی ؟ بودی با دیگری! دم نزدم .خواستمت با تمام وجودم ولی تو تاب مرا نداری که من باشم با دیگری.من چه کنم که روزگارم این گونه رقم خورده؟! اگر روزگار بی رحم است تو مهربان باش. تو باش تا آخر قصه.اگر یک روز هم مانده باشد به آخر عمرم سوگند یاد میکنم باز هم پذیرا ی روی ماهت هستم.گویی : دیر باشد من گویم: برای با تو بودن لحظه ای هم یک عمره.اشکهایم جاری هستن با گفتن اسم تو نازنینم و فکر کردن به تو محال ترین رویام.خیلی دوستت دارم تنها بهانه گذشته و دیروزم و با کمی تردید آینده ام.تردید چرا چون تو دیگر مرا نمی خواهی.
درباره این سایت